روانی منp46
چه حرف مسخره ای!من تنها عشق زندگیم رو گشنه و تشنه نمیزارم که!سعی کردم اول وارد اتاق بشم و بعد سر صحبت رو باهاش باز کنم!وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم!
تهیونگ:پرنسس!بنظرت من همسر ایندم رو گشنه میزارم؟؟(خنده)
هانا:من همسر تو نیستمممم!!!اصلا تو چرا اومدی اینجا؟؟؟
تهیونگ:اهم..اینجا اتاق منه!
هانا:اوه …حواسم نبود!(زیرلبی)اهم اهم اصلا ولش کن.
همینطور داشتم نگاهش میکردم که آروم آروم اومد جلوم ایستاد..انگار میخواست چیزی بگه ولی خجالت میکشید!!
هانا:تهیونگ..تو میخواستی منو کتک بزنی؟؟
سرش پایین بود و با خجالت گفت..ترسیده؟من ترسوندمش؟
تهیونگ:هانا..من ترسوندمت؟(یه ابروشو داد بالا)
هانا:چی؟؟من بترسم؟؟عمرا!من از یه روانی که رسما با یه سگ علاف فرقی نداره بترسم!
سگ علاف؟؟اینو دیگه از کجا آورد؟
تهیونگ:سگه علاف؟(خنده)من به این قدرتمندی بعد تو بهم میگی سگ علاف؟؟(قهقه)
خب درسته..باید عصبی میشدم..ولی سگه علاف اصطلاح خیلی خوبی بود!!دلم نمیومد دعواش کنم!
هانا:نخند!هنوز نمیخوای ولم کنی به امون خدا؟(جدی)
آیش..بازم این بحث رو کشید وسط!چرا نمیخواد بفهمه که من دوستش دارم؟؟؟چرا میخواد از زیر دستم فرار کنه؟بهرحال..من بهش فرصت انتخاب دادم و اون قبول کرد که همسر ایندم باشه!من خیلی کم پیش میاد که حق انتخاب به کسی بدم!
تهیونگ:هانا…تو خودت انتخاب کردی که من بشم پارتنر و شوهر آینده ات!من حق انتخاب بهت دادم!!میتونستی بگی نه!البته اگه میگفتی نه میدزدیمت(جمله آخر رو زیرلب گفت)
هانا:من نمیدونستم اون آدمی که توی ذهنم هست با این آدمی که جلومه از زمین تا آسمون فرق داره!
تهیونگ:آههه..پرنسس!
{دست هانا رو گرفت و نشوندش روی پاش}
تهیونگ:راه فراری نیست!تو فقط اههه جنازه ات از اینجا اههه بیرون میره!و خب آههه..راحتی؟(نیشخند_فشار روی صدا)
خودم نشوندمش..ولی پو*صیش آههه جای خیلی خوبی نیومده..انگار با آخرین حرفم تعجب کرد و به پایین نگاه کرد…اون پو*صیش جلوی دیدش رو انگاری گرفته بود..از جاش بلند شد به تهیونگ کوچولو نگاه کرد..هه بدجوری تعجب کرده
تهیونگ:تهیونگ کوچولو بیدار شده پرنسس(فشار رو صدا_خنده)
درسته شر*ت پام بود ولی دی*کم داشت شلوارم رو جر میداد..کاش میتونستم از قیافه ی هانا عکس بگیرم
هانا:ا…اینه؟؟(تعجب_کمی ترس)
تهیونگ:هوم…ااههه..خوشت نیومده!!(دیگه میدونید چجوریه😂)
عرق رو روی پیشونیم حس میکردم..باید آروم میبودم..از جام بلند شدم و رفتم سمت در..باید برم بیرون تا هانا اذیت نشه!!
{پسر گلم+یه دختر جیندا=جهنم}
ولی..نمیتونستم تحمل کنم..واقعا میخواستمش..بدجوری حشری شدم!!
ویو راوی
تهیونگ سرجاش ایستاد و این باعث شد هانا یکم به شک بیوفته..تهیونگ دیگه نتونست تحمل کنه و هانا رو سمت تخت پرتاب کرد..
(کامنت ها)
تهیونگ:پرنسس!بنظرت من همسر ایندم رو گشنه میزارم؟؟(خنده)
هانا:من همسر تو نیستمممم!!!اصلا تو چرا اومدی اینجا؟؟؟
تهیونگ:اهم..اینجا اتاق منه!
هانا:اوه …حواسم نبود!(زیرلبی)اهم اهم اصلا ولش کن.
همینطور داشتم نگاهش میکردم که آروم آروم اومد جلوم ایستاد..انگار میخواست چیزی بگه ولی خجالت میکشید!!
هانا:تهیونگ..تو میخواستی منو کتک بزنی؟؟
سرش پایین بود و با خجالت گفت..ترسیده؟من ترسوندمش؟
تهیونگ:هانا..من ترسوندمت؟(یه ابروشو داد بالا)
هانا:چی؟؟من بترسم؟؟عمرا!من از یه روانی که رسما با یه سگ علاف فرقی نداره بترسم!
سگ علاف؟؟اینو دیگه از کجا آورد؟
تهیونگ:سگه علاف؟(خنده)من به این قدرتمندی بعد تو بهم میگی سگ علاف؟؟(قهقه)
خب درسته..باید عصبی میشدم..ولی سگه علاف اصطلاح خیلی خوبی بود!!دلم نمیومد دعواش کنم!
هانا:نخند!هنوز نمیخوای ولم کنی به امون خدا؟(جدی)
آیش..بازم این بحث رو کشید وسط!چرا نمیخواد بفهمه که من دوستش دارم؟؟؟چرا میخواد از زیر دستم فرار کنه؟بهرحال..من بهش فرصت انتخاب دادم و اون قبول کرد که همسر ایندم باشه!من خیلی کم پیش میاد که حق انتخاب به کسی بدم!
تهیونگ:هانا…تو خودت انتخاب کردی که من بشم پارتنر و شوهر آینده ات!من حق انتخاب بهت دادم!!میتونستی بگی نه!البته اگه میگفتی نه میدزدیمت(جمله آخر رو زیرلب گفت)
هانا:من نمیدونستم اون آدمی که توی ذهنم هست با این آدمی که جلومه از زمین تا آسمون فرق داره!
تهیونگ:آههه..پرنسس!
{دست هانا رو گرفت و نشوندش روی پاش}
تهیونگ:راه فراری نیست!تو فقط اههه جنازه ات از اینجا اههه بیرون میره!و خب آههه..راحتی؟(نیشخند_فشار روی صدا)
خودم نشوندمش..ولی پو*صیش آههه جای خیلی خوبی نیومده..انگار با آخرین حرفم تعجب کرد و به پایین نگاه کرد…اون پو*صیش جلوی دیدش رو انگاری گرفته بود..از جاش بلند شد به تهیونگ کوچولو نگاه کرد..هه بدجوری تعجب کرده
تهیونگ:تهیونگ کوچولو بیدار شده پرنسس(فشار رو صدا_خنده)
درسته شر*ت پام بود ولی دی*کم داشت شلوارم رو جر میداد..کاش میتونستم از قیافه ی هانا عکس بگیرم
هانا:ا…اینه؟؟(تعجب_کمی ترس)
تهیونگ:هوم…ااههه..خوشت نیومده!!(دیگه میدونید چجوریه😂)
عرق رو روی پیشونیم حس میکردم..باید آروم میبودم..از جام بلند شدم و رفتم سمت در..باید برم بیرون تا هانا اذیت نشه!!
{پسر گلم+یه دختر جیندا=جهنم}
ولی..نمیتونستم تحمل کنم..واقعا میخواستمش..بدجوری حشری شدم!!
ویو راوی
تهیونگ سرجاش ایستاد و این باعث شد هانا یکم به شک بیوفته..تهیونگ دیگه نتونست تحمل کنه و هانا رو سمت تخت پرتاب کرد..
(کامنت ها)
- ۱۴.۳k
- ۱۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط